تنفسی در غیب فصل نوزدهم و بیستم
خاطره ها

 

 

فصل نوزدهم

حاج آقا هم نمی دانست چه بگویدعرفان امروز تقریبا تا ظهر یک بند گریه می کرد گاهی آرام و گاهی بلند. وقتی می رفتیم پشت در اتاقش تا با حرف زدن کمی آرامش کنیم با صدای بلندتری گریه می کرد و التماس می کرد که تنهایش بگذاریم. برای نماز هم مسجد نیامد. بعد از نماز ماجرا را برای حاج آقا تعریف کردم و آقای عبداللهی هم متحیر مانده بود. از مهمانی خانه عارفه سوال کرد؛ گفتم حتی خمسش را کنار گذاشتند تا حرام نخوریم. حتی وقتی دوستانشان خواستند نوار روشن کنند، عارفه مانع شد و گفت برادرم نا راحت می شود… حاج آقا از حرکات و حالات عرفان خیلی پرسید. گفتم متوجه چیز عجیبی نشدم، با حیا؛ پشت یکی از میزهای کناری حیاط نشسته بود و سرش هم پایین بود. چون وضع ظاهر بعضی ها خیلی درست و حسابی نبود، برخی دوستان عارفه کم حجاب و بی حجابند… با اینکه بخاطر عرفان تا حدودی فضا را زنانه مردانه کردند اما باز هم می آمدند و می رفتند. در هر صورت ندیدم عرفان به آنها توجهی کندحاج آقا از غذاها پرسید و از خوردن عرفان، گفتم: گفتم که خمسش را داده بودند اما تنها چیزی که خیلی به چشمم آمد این بود که بخاطر اصرار بچه ها و تعارف های پی در پی شان عرفان بیشتر از همیشه افطار خورد. مطمئنم با بی میلی خورده اما چون هنوز خیلی خجالتی ست نمی تواند در مقابل اصرارها مقاومت کند. حاج آقا هم ذهنش روی غذا و سنگینی و محرومیت از تهجد رفت اما برای او هم این همه گریه عجیب بود. گفت شاید هم خوابِ آلوده ای دیده که نیازمند غسل شده و بخاطر آن ناراحت است. مخصوصا که با لذت های معنوی مقایسه اش کرده و از خودش بیزار شده است… نمی فهمم؛ یک خواب که اینقدر گریه ندارد! خواب که گناه نیست. عرفان هم که می داند که مرد است و یک روز این حالات در او پیدا می شود. این بار حاج آقا عبداللهی هم کمک چندانی نکرد ولی در عوض قول داد اگر عرفان آرام نشد، غروب به خانه مان بیاید و با او صحبت کنداما عرفان آرام نشده است! مادرش می گفت نماز ظهر و عصر را هم با حالت گریه خوانده و بعد از نماز کمی روی مهر خوابش رفته و هنوز هم روی سجاده نشسته، زانوی غم بغل گرفته و دوباره شروع کرده است

فصل بیستم

همه چیزِ عرفان مثل نامش عجیب است؛ از هفت سال کُما و برگشت معجزه آسایش تا این حرکات و حالات عجیب این مدتش و حالا هم که گریه های عجیب و بی امانش!

حاج آقا عبداللهی که آمد عرفان نتوانست او را به اتاقش راه ندهد و اولین کسی بود که وارد اتاقش شد. من و بابا و مامان هم به صفحه مانیتور لپ تاپ بابا خیره مانده بودیم و صدای آن را تا آخر بلند کرده بودیم و بخاطر اینکه صدایش کم بود حتی صدای نفسمان هم نمی آمد تا بشنویم ...

بین احوالپرسی های حاج آقا، عرفان آرام آرام گریه می کرد و با ادامه صحبت های او، صدای گریه عرفان هم بلندتر می شد. از حرف های حاج آقا که سر در نیاوردیم، خود عرفان هم چیزهایی میان گریه هایش می گفت که آن هم مفهوم نبود. اما صدای گریه عرفان تقریبا کم شده بود که شنیدیم حاج آقا داشت یک قصه می گفت:

آدم - علیه السلام – مراحل جنینی و نوزادی و کودکی و نوجوانی را پریده بود. روح انسانی در او آرام آرام کامل نشده بود، بلکه او روح کامل انسانی را به یکباره دریافت کرده بود. آدم هنگامی که با این روح کامل که با نفخه الهی به او عطا شده بود، جان گرفت و چشم باز کرد؛ به جای بدن لخت خویش و زمین اطرافش، خود را در یک بهشت برزخی و ملکوتی دید با لباسهای بهشتی، مانند آنچه ما در خواب می بینیم. از یک ظهر جمعه تا غروب در این حال زیبای ملکوتی بود تا وقتی که دنیا به شکل درختی در نظرش تمثل یافت و وسوسه ابلیس در او کارگر شد. آدم به آن درخت دست زد و آن مکاشفه رحمانی پاره شد و آن وقت بود که آدم برای اولین بار بدن عریان و دنیای اطراف خویش را دید...

کلمات حاج آقا در جانم فرو می رفت و گریه های آرام عرفان آن را دلنشین تر هم می کرد اما خوب معنای آنها را نمی فهمیدم. عرفان خیلی آرام تر شده بود و فقط داشت با صدای آرامی مانند ناله اشک می ریخت.

حاج آقا می گفت: این عصمت غیر اکتسابیِ آدم، با دنیا پاره شد و آثار بهشتی اش از دست رفت و آدم ملکوتی را دنیوی کرد. ولی راههای آسمان و ملکوت بسته نشد و راه برای احیاء این عصمت، به شکل تحصیلی و اکتسابی، باز ماند. و آدم روزهای بسیاری را گریست و منتظر هدایت الهی ماند تا بتواند دوباره به منزلت قرب برگردد... بعد حاج آقا عرفان را دلداری داد که می شود به بالاتر از آن حالات ملکوتی هم رفت اگر مراقبه باشد. کاری که خیلی ها کرده اند. یادش بخیر شهید روزی طلب. در عملیات فتح المبین 9 روز پیکرش در گل و لای مدفون بود. وقتی او را بیرون آوردند در جیبش کاغذی بود که روی آن نوشته بود شاید امروز خدا را دیدم و با محبوبم ملاقات داشتم و جان به راهش دادم و فنای فی الله شدم...

آرش رسید و ماها را که دید، او هم داشت گوش می داد و گاهی هم مزه می ریخت که؛ نگفتم عرفان عاشق شده؟! آخرش زندگی دنیا وسوسه اش کرد و مثل ما کار دستش داد...

 

بی صدا سرش داد کشیدم که؛ انگار اصلا متوجه نیستی؟! فکر می کنی همه با خوشی های خودت خوشند و همه آرزوی کیف های تو را دارند؟! دوست داشتم بگویم ما در این مدت با یک مسئله عمیق عرفانی مواجه بودیم و نمی دانستیم. دوست داشتم بگویم این مهمانی کوفتی تو این بلا را به سر این طفل معصوم آورده. دوست داشتم بگویم این دوستان ناباب ما با آن سر و ریخت و آن کارهایشان عرفان را زمین گیر کرده اند. خواستم بگویم نمی دانم چه بلایی برسر برادرم آورده ایم که یک شبانه روز است دل آسمانی اش را گرفته و این طور بارانی اش کرده. اما به که می گفتم؟ آرش کجا و این حرف ها؟...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 73
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 73
بازدید ماه : 342
بازدید کل : 60132
تعداد مطالب : 139
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب